سفر طولانیام با قطار به مراکش را دوست داشتم؛ شاید اگر سختی این راه را به جان نمیخریدم، نامش برای مدتها در ذهنم مترادف با «جادو» باقی نمیماند.
در جانم خیالهایی با فضاهای کاملاً غیرواقعی از مراکش باقی مانده، گویی این شهرِ زمینی کُپیِ کاربنیِ شهری دیگر با همین نام در بُعد چهارم فضاست و انسانهای زمینی نمیتوانند آن را بفهمند. برای همین «مراکشیها» هم در خیالم مردمانی مهآلودند که در لبهی میان دو جهان زندگی میکنند، نیمی واقعی و نیم دیگرشان از مه که نمیتوان به دست گرفت و لمس کرد.
اینجا خانههای زنان ساحرهای پنهان است که میتوانند با معجونهای عجیبشان مرا جادو کنند تا کبوتری نالان یا جغدی غمگین شوم، درست مثل کارتون «سندباد» که شاهدخت به مرغ مینا بدل شد تا راهنمای سندباد در سفرش باشد.
آیا خوابگرد در میان کوچههای ناشناس راه خواهم افتاد تا سرنوشتم را در زبانی ناشناخته دنبال کنم که آمیزهای از آمازیغی، عربی و اسپانیایی است و آن را نمیفهمم؟
شهر مراکش به خواست «زینب نفزاوی» ساخته شد، زنی که «ملکه مراکش» و «اولین شهبانو» لقب گرفت و میگویند یکی از هفت زن تاثیرگذار تاریخ مراکش است
عصر به مراکش رسیدم. از ایستگاه قطار تا هتل، حرکت چیزها را با همه حواسم دنبال میکردم. اواخر ماه نوامبر بود، هوا گزنده و آفتاب رو به پنهان شدن داشت. «حالا فصل سرماست. خوب شد وقتی آمدی که گردشگری از تبوتاب افتاده. توریستها اینجا دنبال آفتاباند». این را دوستم «عایشه» گفت که با لبخند گشودهای به استقبالم آمده بود و به زبانی با من گفتوگو میکرد که بیشتر شبیه به عربی فصیح بود تا شبیه به زبان عامیانه.
آرامگاه المعتمد بن عباد
تند و تند درباره علاقهام به دیدن «میدان مسجد الفنا» و «آرامگاه المعتمد بن عباد» و «باغهای ماژورل» میگفتم و عایشه آرام به من گوش میداد و مطمئن بود ما همه این کارها را میکنیم.
وقتی از ایستگاه قطار بیرون آمدیم و بچه گداها دورمان حلقه زدند، عایشه شروع کرد به لهجه مراکشی با آنها حرفزدن. برای من زمان میبرد تا طلسم جملههایشان را باز کنم، اما از عایشه نمیپرسیدم چه میگویند.
آیا مکانها ما را به خود میکشند یا ما خودخواسته اسیر وسوسهشان میشویم؟ شاید هیچ نیرویی به اندازهی نیروی شگفتانگیز عشق شهرها را نساخته باشد.
شهر مراکش به خواست «زینب نفزاوی» ساخته شد، زنی که «ملکه مراکش» و «اولین شهبانو» لقب گرفت و میگویند یکی از هفت زن تاثیرگذار تاریخ مراکش است. آیا «زینب» اولین جادوگری است که وردهایش را بر این شهر خواند و برای همیشه نشان «جادو» را بر تارک آن نشاند؟
زینب پیش از «یوسف بن تاشفین» سه همسر دیگر داشت. پسرعمویش ابوبکر بن عمر لمتونی، یکی از شاهزادگان سلسله مرابطون، آخرین همسر او بود. آنها دو سال پس از ازدواجشان با رضایت از هم جدا شدند، چون ابوبکر به جنگ میرفت و میترسید زینب تنها بماند. از همین رو به زینب توصیه کرد با پسرعمویش یوسف بن تاشفین ازدواج کند و برای جلب نظر یوسف به این ازدواج نیز از خرد ممتاز و چهرهی تابان زینب برای او گفت.
وقتی درباره زینب نفزاوی میخواندم به این فکر کردم که ازدواج در هزار سال پیش نسبت به دوره معاصر ما خیلی آسانتر بوده و از ازدواج با زنی مثل زینب شهرهایی متولد میشدند که همچون یادگاری از یک قصه بر جای میماندند.
قصر الباهیه
به جلوی قصر باهیه که رسیدیم عایشه با لبخندی بر لب تعریف کرد که به دستور سلطان عبدالعزیز ماهرترین صنعتگران و پیشهوران برای ساختن این قصر جمع شدند و ده سال بیوقفه کار کردند، اما سلطان پیش از دیدن قصر مرد.
قصر باشکوه الباهیه با آن فضای گسترده و ستونهای طاقدار و دیوارهای مرمری را نخلهای بلندی احاطه کردهاند، تمهیدی معمارانه که تجسم رویای سلطان برای دستیابی به عظمت و شکوهی بینظیر در عصر خود بود؛ به سختی میتوان در یک سفر از پس تماشای جزئیات و ریزهکاریِ آن نقشهایی برآمد که سنگتراشان در طول سالها آفریدند تا ما قرنها بعد بتوانیم آنها را در اوج درخشش و زیبایی ببینیم.
به بال «الریاض الصغیر» که وارد شدیم، همراهم گفت اینجا محل دیدار سلطان با دولتمردان بوده است. رواقهای عتیقهای که بالای آنها کنگرههای چوبی تزئینشده قرار داشت به نظر آرام میرسیدند، در حالی که دستهای کبوتر سفید در آسمانی نیمهابری غوطه میخوردند. در حیاط مرمری چهار حوض به چشم میخورد که در دلشان فواره میجوشید. حیاط رو به سالنهایی باز میشد که با سقفهای تزئینشدهی بینظیرشان متمایز میشدند.
در محوطه بزرگ مرمری که «الساحة الشرفیه» خوانده میشود و به نظر وسیعترین محوطه قصر میرسد، ستونهای چوبی بسیاری وجود دارد که شاید تعدادشان بیشتر از پنجاه باشد. در این قسمت سه فواره هم به چشم میخورد و در سوی مقابل نیز سالنهایی با پنجرههای آهنی قرار دارند.
دیوارهای حیاط شمالی که بزرگترین حیاط قصر به شمار میآید، با نقشهایی درهم و رنگهای روشن تزئین شدهاند. اشعاری منقوش بر گچ نیز به چشم میخورند که تاریخ ساخت قصر را ثبت کردهاند و پنجرهها رو به باغچهی بسیار سرسبز آندلسی باز میشوند.
گردشگرها با رغبتی که در چشمهایشان میجوشد به دیدن قصر میروند تا زیبایی خاصش را تماشا کنند. اما اگر شما میخواهید غلامانی را در سرسراهای قصر ببینید که لُنگبسته با ظرفهای مسی در دستشان از جلوی چشمتان میگذرند، یا کنیزکانی نقابپوش که نرم میدوند و در دستشان عود و دف و مزمار گرفتهاند، چندان هم ناامید نباشید. اگر پشت یکی از درها گوش بخوابانید، حتماً چیزهایی هم درباره دسیسهای میشنوید که یک وزیر برای وزیری دیگر میچیند.
باغهای ماژورل، جهانی در یک باغ
ژاک ماژورل، نقاش فرانسوی، اولین بار سال ۱۹۱۴ به مراکش آمد. او آنچه میتوانست تخیل هنریاش را به حرکت دربیاورد در این شهر یافت، پس عاشق مراکش شد و تصمیم گرفت در اینجا بماند. سال ۱۹۲۴ قطعه زمینی تهیه کرد و برای تبدیل آن به باغی که گیاهانی از سراسر جهان داشته باشد، دستبهکار شد و سال ۱۹۴۷ درِ آن را به روی بازدیدکنندهها باز کرد.
راهها و مسیرهای باغ بازدیدکنندگان را به تماشای جلوههایی بهیادماندنی از انبوه درختان و حوضهایی دعوت میکنند که گیاهانی رنگارنگ و ظریف، بیشتر سبز و بنفش، بر سطح آنها شناورند و با محیط اطراف در هماهنگی کامل هستند.
گردش در باغ ماژورل مانند قصر الباهیة شما را از مراکش واقعی و کنونی دور میسازد.
میدان مسجد الفنا، میدان شادی
خاک میدان مسجد الفنا سرخ است و در اولین حضورم متحیر مانده بودم کدام سمت را نگاه کنم. هرچه در میدان بود مدهوشم میکرد. آسمان صاف بود و هوا گرم و نور آفتاب در پایان روز با سخاوت میتابید و آرام بر همه جزئیات کوچک میدان منعکس میشد و بر جادوی آنها میافزود. میدان وسیع بود و پر از جمعیت، اشیاء و موجودات زنده گوناگون.
میدان مسجد الفنا به نظرم بخشی از تاریخ آمد که هیچ ربطی به مدرنیسم ندارد. شکل و شمایل گردشگری که پشت تلفن همراهش وراجی میکرد با حال و هوای آنجا در تضاد بود. هنگام گردش در میدان کودکانی به چشم میخوردند که از گردشگران پول گدایی میکنند، برخی با آنها همدل میشدند و پولی میدادند و برخی هم با خشونت نهیبی به آنها میزدند و از آنها فاصله میگرفتند.
بوی کبابی به مشامم میرسید که از گاریهای غذافروشی در میدان بلند میشد. مسافرها میتوانند با یک نگاه نوع غذایی را که هر گاری عرضه میکند تشخیص دهند. برخی گاریها پیشانی خود را با کله گوسفندی تزئین کردهاند که دهانش از وحشت لحظه مرگ باز مانده است. برخی دیگر مرغ کبابشده روی زغال، ماهی یا غذاهایی عرضه میکردند که به سرعت برای مشتریهای رهگذر سرخ میشوند.
میدان پر است از فروشندگان میمون و خرگوش، لاکپشتهای بزرگ در قفس و پرندههای شکاری در کنار مغازههای کوچکِ بههمچسبیده که روی درشان فهرست داروهای زیبایی، صابون سفیدکننده، روغن مار، روغن تمساح و نام انواع ادویه نوشته شده است.
در این میدان معرکههایی شکل میگیرد که مردم بسته به علاقه خودشان و قدرت اقناع کسی که معرکه گرفته دورشان جمع میشوند. برخی از سیره هلالیه نقالی میکردند و برخی هم سیره پیامبر و خاندانش را. معرکهای دیگر مربوط به مردی میشد که ادعا میکرد میتواند دختران مجرد را به خانه بخت بفرستد و آتش عشق را میان کسانی که ازدواج کردهاند شعلهور کند.
وسط معرکهای که گروهی از مردم با ظاهر و ملیتهای مختلف دور آن جمع شده بودند مردی چهلساله روی زمین نشسته بود، با چهرهای سبزه و جذاب. نگاه تیز چشمانش میتوانست رهگذران را سوی خود بکشد تا دورش حلقه بزنند. بهنظر همچون دانای کلی میآمد که به رازهای پنهان در دلها آگاه است؛ داستانهای عجیبی را نقل میکرد که توانش در ابطال جادو، بازکردن گرهها، بازگشت فرد غایب و علاج بیماریهای روانی را نشان میدادند؛ به دانشمندان طب جدید حمله میبرد و در ربط دادن داستانها به یکدیگر زبردست بود. او در تأیید داستانهایش مجموعهای از گیاهان را به نمایش میگذاشت و خواص تکتک آنها و عجایبی که دارند را برمیشمرد. سپس از نسخههایی جادویی برای ترکیب این گیاهان میگفت و ادعا میکرد این نسخهها از نسخههای ماهرترین پزشکان جهان هم بهترند.
مرد معرکهگیر از کیسه کنفی قهوهایرنگ کهنهاش ماری بزرگ بیرون کشید و دور گردنش پیچید تا ثابت کند به اذن خداوند آسیبی به او نمیرسد. پس از نمایش قدرتش در رام کردن افعی، شروع به چیدن شیشههایی کرد که در آنها عقرب، مارهای کوچک خشکشده، لاکپشت، پر پرنده و پوست حیوانات وجود داشت و قصههایی کوتاه و ساده درباره نقش این اشیاء در کارهای خارقالعادهاش میگفت. از همه صحبتها سر درنمیآوردم و عایشه با خندههایی مکارانه آنها را برایم توضیح میداد.
معرکهگیر به آن کارها و اشیا بسنده نکرد، بلکه یکی از مردهایی را که کنارش ایستاده بودند صدا کرد و از او خواست برای همه تعریف کند چطور از عقیمی نجاتش داده تا بتواند پس از ده سال ازدواج و ناامیدی از درمان با «طب فرنگی»، بالاخره درمان شود؛ او طب جدید را با عبارت «طب فرنگی» توصیف میکرد تا عبارت «طب عربی» را در مقابل آن بگذارد و ادعا کند میتواند با قدرتی که از خداوند برای خدمت به بندگانش گرفته، هر کس به او پناه میبرد را با این طب درمان کند.
او درباره بخت و اقبالی که باعث شده بود معرکهاش در آن روز شکل بگیرد میگفت، از اینکه طالع خوب مردم گامهایشان را امروز به معرکه او کشانده تا مشکلاتشان به دست عبدالله فقیر و حکیم حل شود.
کافه نوا
عایشه سفارشش را به جوانک سبزهرویی که در کافه کار میکرد گفت. گارسن فنجان شیشهای قهوهی سیاه را جلوی عایشه گذاشت و او هم به لهجه مراکشی خواست برایش شیر بیاورند.
جلوی من سینی کوچکی گذاشتند که در آن بشقاب بلوری کوچکی به اندازه کف دست با چند دانه بادام و مویز در کنار قوری چای سبز بود؛ قوری شبیه چراغ جادوی علاءالدین بود که آن را میمالید تا غول از آن بیرون بیاید.
در قوری را که برداشتم، بخار و عطری شیرین بالا زد که سبکبالانه از قوری میگریخت؛ مخلوطی از چای سبز و نعناعهایی وحشی که تا آن موقع شبیهشان را ندیده بودم. حجم و اندازه نعناع در مراکش تقریباً شبیه برگهای ملوخیه است؛ نعناعی متفاوت از نعناع ریز مصر که برگهایی خمشده از شرم روستایی دارد، یا نعناع کوهستانی بیروت و دمشق که سرشار از حس تازگی است.
در جانم خیالهایی با فضاهای کاملاً غیرواقعی از مراکش باقی مانده، گویی این شهرِ زمینی کُپیِ کربنیِ شهری دیگر با همین نام در بُعد چهارم فضاست
درحالی که رهگذران را تماشا میکردم، چای سبز را نوشیدم؛ زنی در دهه پنجم عمر که عبای مغربی به تن داشت با چند کیسه سبزی در دستش به سویی رفت، ماشینها به سرعت گذشتند، بچهگداها روی سنگفرش نشسته بودند، مردی سالخورده با مردی دیگر که چندسالی از او کوچکتر بود بحث میکرد و نمیفهمیدم چه میگوید، جوانی با دوستدخترش که ظاهری اروپایی داشت از عرض خیابان گذشتند و به سمت کافه آمدند و به مردی که در خیابان بحث میکرد نگاه کردند و بعد صورتشان را برگرداندند و روی میز روبهرویی نشستند.
مراکش... مراکش
این است مراکش امروزی. در اتاق هتل، به اندک روزهایی فکر میکردم که برای دیدن مراکش کافی نبودند. میخواستم کنار آرامگاه سعدیان (قبر السعدیین) بایستم، مناره را ببینم، به آرامگاه المعتمد بن عباد و زنش اعتماد الرمیکیه بروم، به میدان مسجد الفنا برگردم، به معرکهها، به آن فضایی که در هوایش جادویی کهن پراکنده شده. میخواستم قصههای بیشتری بشنوم، قبل از آنکه به جای دوری بروم.
رصيف22 منظمة غير ربحية. الأموال التي نجمعها من ناس رصيف، والتمويل المؤسسي، يذهبان مباشرةً إلى دعم عملنا الصحافي. نحن لا نحصل على تمويل من الشركات الكبرى، أو تمويل سياسي، ولا ننشر محتوى مدفوعاً.
لدعم صحافتنا المعنية بالشأن العام أولاً، ولتبقى صفحاتنا متاحةً لكل القرّاء، انقر هنا.
انضم/ي إلى المناقشة
مستخدم مجهول -
منذ 3 أيامكل التوفيق ومقال رائع
Ahmad Tanany -
منذ أسبوعتلخيص هايل ودسم لجانب مهم جداً من مسيرة الفكر البشري
مستخدم مجهول -
منذ أسبوعلا يوجد اله او شئ بعد الموت
Mohammed Liswi -
منذ أسبوعأبدعت
نايف السيف الصقيل -
منذ أسبوعلا اقر ولا انكر الواقع والواقعة فكل الخيوط رمادية ومعقولة فيما يخص هذه القضية... بعيدا عن الحادثة...
جيسيكا ملو فالنتاين -
منذ اسبوعينمقال بديع ومثير للاهتمام، جعلني أفكر في أبعاد تغير صوتنا كعرب في خضم هذه المحن. أين صوت النفس من...