شاركوا في مهمّتنا،
بل قودوها

غيّروا، لا تتأقلموا!
سفر به مراکش، شهر سحر و جادو

سفر به مراکش، شهر سحر و جادو

فارسی

السبت 15 يناير 202202:03 م

سفر طولانی‌ام با قطار به مراکش را دوست داشتم؛ شاید اگر سختی این راه را به جان نمی‌خریدم، نامش ‏برای مدت‌ها در ذهنم مترادف با «جادو» باقی نمی‌ماند.‏

در جانم خیال‌هایی با فضاهای کاملاً غیرواقعی از مراکش باقی مانده، گویی این شهرِ زمینی کُپیِ کاربنیِ ‏شهری دیگر با همین نام در بُعد چهارم فضاست و انسان‌های زمینی نمی‌توانند آن را بفهمند. برای همین ‏‏«مراکشی‌ها» هم در خیالم مردمانی مه‌آلودند که در لبه‌ی میان دو جهان زندگی می‌کنند، نیمی واقعی و ‏نیم دیگرشان از مه که نمی‌توان به دست گرفت و لمس کرد.‏


اینجا خانه‌های زنان ساحره‌ای پنهان است که می‌توانند با معجون‌های عجیبشان مرا جادو کنند تا کبوتری ‏نالان یا جغدی غمگین شوم، درست مثل کارتون «سندباد» که شاهدخت به مرغ مینا بدل شد تا راهنمای ‏سندباد در سفرش باشد.‏

آیا خوابگرد در میان کوچه‌های ناشناس راه خواهم افتاد تا سرنوشتم را در زبانی ناشناخته دنبال کنم که ‏آمیزه‌ای از آمازیغی، عربی و اسپانیایی است و آن را نمی‌فهمم‌؟

شهر مراکش به خواست «زینب نفزاوی» ساخته شد، زنی که «ملکه مراکش» و «اولین شهبانو» لقب ‏گرفت و می‌گویند یکی از هفت زن تاثیرگذار تاریخ مراکش است‏

عصر به مراکش رسیدم. از ایستگاه قطار تا هتل، حرکت چیزها را با همه حواسم دنبال می‌کردم. اواخر ‏ماه نوامبر بود، هوا گزنده و آفتاب رو به پنهان شدن داشت. «حالا فصل سرماست. خوب شد وقتی آمدی ‏که گردشگری از تب‌وتاب افتاده. توریست‌ها اینجا دنبال آفتاب‌اند». این را دوستم «عایشه» گفت که با ‏لبخند گشوده‌ای به استقبالم آمده بود و به زبانی با من گفت‌وگو می‌کرد که بیشتر شبیه به عربی فصیح ‏بود تا شبیه به زبان عامیانه.‏


آرامگاه المعتمد بن عباد

‏ تند و تند درباره علاقه‌ام به دیدن «میدان مسجد الفنا» و «آرامگاه المعتمد بن عباد» و «باغ‌های ‏ماژورل» می‌گفتم و عایشه آرام به من گوش می‌داد و مطمئن بود ما همه این کارها را می‌کنیم.‏

وقتی از ایستگاه قطار بیرون آمدیم و بچه گداها دورمان حلقه زدند، عایشه شروع کرد به لهجه مراکشی‌ ‏با آنها حرف‌زدن. برای من زمان می‌برد تا طلسم‌ جمله‌هایشان را باز کنم، اما از عایشه نمی‌پرسیدم چه ‏می‌گویند.‏

آیا مکان‌ها ما را به خود می‌کشند یا ما خودخواسته اسیر وسوسه‌شان می‌شویم؟ شاید هیچ نیرویی به ‏اندازه‌ی نیروی شگفت‌انگیز عشق شهرها را نساخته باشد.‏

شهر مراکش به خواست «زینب نفزاوی» ساخته شد، زنی که «ملکه مراکش» و «اولین شهبانو» لقب ‏گرفت و می‌گویند یکی از هفت زن تاثیرگذار تاریخ مراکش است. آیا «زینب» اولین جادوگری است که ‏وردهایش را بر این شهر خواند و برای همیشه نشان «جادو» را بر تارک آن نشاند؟

زینب پیش از «یوسف بن تاشفین» سه همسر دیگر داشت. پسرعمویش ابوبکر بن عمر لمتونی، یکی ‏از شاهزادگان سلسله مرابطون، آخرین همسر او بود. آن‌ها دو سال پس از ازدواجشان با رضایت از هم ‏جدا شدند، چون ابوبکر به جنگ می‌رفت و می‌ترسید زینب تنها بماند. از همین رو به زینب توصیه ‏کرد با پسرعمویش یوسف بن تاشفین ازدواج کند و برای جلب نظر یوسف به این ازدواج نیز از خرد ‏ممتاز و چهره‌‌ی تابان زینب برای او گفت.‏

وقتی درباره زینب نفزاوی می‌خواندم به این فکر کردم که ازدواج در هزار سال پیش نسبت به دوره ‏معاصر ما خیلی آسان‌‌تر بوده و از ازدواج با زنی مثل زینب شهرهایی متولد می‌شدند که همچون ‏یادگاری از یک قصه بر جای می‌ماندند.‏

قصر الباهیه ‏

به جلوی قصر باهیه که رسیدیم عایشه با لبخندی بر لب تعریف کرد که به دستور سلطان عبدالعزیز ‏ماهرترین صنعتگران و پیشه‌وران برای ساختن این قصر جمع شدند و ده سال بی‌وقفه کار کردند، اما ‏سلطان پیش از دیدن قصر مرد.


قصر باشکوه الباهیه با آن فضای گسترده و ستون‌های طاق‌دار و ‏دیوارهای مرمری را نخل‌های بلندی احاطه کرده‌اند، تمهیدی معمارانه که تجسم رویای سلطان برای ‏دستیابی به عظمت و شکوهی بی‌نظیر در عصر خود بود؛ به سختی می‌توان در یک سفر از پس ‏تماشای جزئیات و ریزه‌کاریِ آن نقش‌هایی برآمد که سنگ‌تراشان در طول سال‌ها آفریدند تا ما قرن‌ها ‏بعد بتوانیم آن‌ها را در اوج درخشش و زیبایی ببینیم.

به بال «الریاض الصغیر» که وارد شدیم، همراهم ‏گفت اینجا محل دیدار سلطان با دولت‌مردان بوده است. رواق‌های عتیقه‌ای که بالای آن‌ها کنگره‌های ‏چوبی تزئین‌شده قرار داشت به نظر آرام می‌رسیدند، در حالی که دسته‌ای کبوتر سفید در آسمانی ‏نیمه‌ابری غوطه می‌خوردند. در حیاط مرمری چهار حوض به چشم می‌خورد که در دل‌شان فواره ‏می‌جوشید. حیاط رو به سالن‌هایی باز می‌شد که با سقف‌های تزئین‌شده‌ی بی‌نظیرشان متمایز می‌شدند.‏


در محوطه بزرگ مرمری که «الساحة الشرفیه» خوانده می‌شود و به نظر وسیع‌ترین محوطه قصر ‏می‌رسد، ستون‌های چوبی بسیاری وجود دارد که شاید تعدادشان بیشتر از پنجاه باشد. در این قسمت سه ‏فواره هم به چشم می‌خورد و در سوی مقابل نیز سالن‌هایی با پنجره‌های آهنی قرار دارند.‏

دیوارهای حیاط شمالی که بزرگ‌ترین حیاط قصر به شمار می‌آید، با نقش‌هایی درهم و رنگ‌های روشن ‏تزئین شده‌اند. اشعاری منقوش بر گچ نیز به چشم می‌خورند که تاریخ ساخت قصر را ثبت کرده‌اند و ‏پنجره‌ها رو به باغچه‌ی بسیار سرسبز آندلسی باز می‌شوند.‏


گردشگرها با رغبتی که در چشم‌هایشان می‌جوشد به دیدن قصر می‌روند تا زیبایی خاصش را تماشا ‏کنند. اما اگر شما می‌خواهید غلامانی را در سرسراهای قصر ببینید که لُنگ‌بسته با ظرف‌های مسی در ‏دستشان از جلوی چشمتان می‌گذرند، یا کنیزکانی نقاب‌پوش که نرم می‌دوند و در دستشان عود و دف و ‏مزمار گرفته‌اند، چندان هم ناامید نباشید. اگر پشت یکی از درها گوش بخوابانید، حتماً چیزهایی هم ‏درباره دسیسه‌ای می‌شنوید که یک وزیر برای وزیری دیگر می‌چیند.‏

باغهای ماژورل، جهانی در یک باغ

ژاک ماژورل، نقاش فرانسوی، اولین بار سال ۱۹۱۴ به مراکش آمد. او آنچه می‌توانست تخیل ‏هنری‌اش را به حرکت دربیاورد در این شهر یافت، پس عاشق مراکش شد و تصمیم گرفت در اینجا ‏بماند. سال ۱۹۲۴ قطعه زمینی تهیه کرد و برای تبدیل آن به باغی که گیاهانی از سراسر جهان داشته ‏باشد، دست‌به‌کار شد و سال ۱۹۴۷ درِ آن را به روی بازدیدکننده‌ها باز کرد.


‏ ‏راه‌ها و مسیرهای باغ بازدیدکنندگان را به تماشای جلوه‌هایی به‌یادماندنی از انبوه درختان و حوض‌هایی ‏دعوت می‌کنند که گیاهانی رنگارنگ و ظریف، بیشتر سبز و بنفش، بر سطح آنها شناورند و با محیط ‏اطراف در هماهنگی کامل هستند.‏

گردش در باغ ماژورل مانند قصر الباهیة شما را از مراکش واقعی و کنونی دور می‌سازد.‏

میدان مسجد الفنا، میدان شادی

خاک میدان مسجد الفنا سرخ است و در اولین حضورم متحیر مانده بودم کدام سمت را نگاه کنم. هرچه ‏در میدان بود مدهوشم می‌کرد. آسمان صاف بود و هوا گرم و نور آفتاب در پایان روز با سخاوت ‏می‌تابید و آرام بر همه جزئیات کوچک میدان منعکس می‌شد و بر جادوی آنها می‌افزود. میدان وسیع ‏بود و پر از جمعیت، اشیاء و موجودات زنده گوناگون.‏


میدان مسجد الفنا به نظرم بخشی از تاریخ آمد که هیچ ربطی به مدرنیسم ندارد. شکل و شمایل ‏گردشگری که پشت تلفن همراهش وراجی می‌کرد با حال و هوای آنجا در تضاد بود. هنگام گردش در ‏میدان کودکانی به چشم می‌خوردند که از گردشگران پول گدایی می‌کنند، برخی با آنها همدل می‌شدند و ‏پولی می‌دادند و برخی هم با خشونت نهیبی به آنها می‌زدند و از آنها فاصله می‌گرفتند.‏

بوی کبابی به مشامم می‌رسید که از گاری‌های غذافروشی در میدان بلند می‌شد. مسافرها می‌توانند با ‏یک نگاه نوع غذایی را که هر گاری عرضه می‌کند تشخیص دهند. برخی گاری‌ها پیشانی خود را با کله ‏گوسفندی تزئین کرده‌اند که دهانش از وحشت لحظه مرگ باز مانده است. برخی دیگر مرغ کباب‌شده ‏روی زغال، ماهی یا غذاهایی عرضه می‌کردند که به سرعت برای مشتری‌های رهگذر سرخ می‌شوند.‏

میدان پر است از فروشندگان میمون و خرگوش، لاک‌پشت‌های بزرگ در قفس و پرنده‌های شکاری در ‏کنار مغازه‌های کوچکِ به‌هم‌چسبیده که روی درشان فهرست داروهای زیبایی، صابون سفیدکننده، روغن ‏مار، روغن تمساح و نام انواع ادویه نوشته شده است.‏

در این میدان معرکه‌هایی شکل می‌گیرد که مردم بسته به علاقه خودشان و قدرت اقناع کسی که معرکه ‏گرفته دورشان جمع می‌شوند. برخی از سیره هلالیه نقالی می‌کردند و برخی هم سیره پیامبر و خاندانش ‏را. معرکه‌ای دیگر مربوط به مردی می‌شد که ادعا می‌کرد می‌تواند دختران مجرد را به خانه بخت ‏بفرستد و آتش عشق را میان کسانی که ازدواج کرده‌اند شعله‌ور کند.

‏وسط معرکه‌ای که گروهی از مردم با ظاهر و ملیت‌های مختلف دور آن جمع شده‌ بودند مردی چهل‌ساله ‏روی زمین نشسته بود، با چهره‌ای سبزه و جذاب. نگاه تیز چشمانش می‌توانست رهگذران را سوی خود ‏بکشد تا دورش حلقه بزنند. به‌نظر همچون دانای کلی می‌آمد که به رازهای پنهان در دل‌ها آگاه است؛ ‏داستان‌های عجیبی را نقل می‌کرد که توانش در ابطال جادو، بازکردن گره‌ها، بازگشت فرد غایب و ‏علاج بیماری‌های روانی را نشان می‌دادند؛ به دانشمندان طب جدید حمله می‌برد و در ربط دادن ‏داستان‌ها به یکدیگر زبردست بود. او در تأیید داستان‌هایش مجموعه‌ای از گیاهان را به نمایش ‏می‌گذاشت و خواص تک‌تک آن‌ها و عجایبی که دارند را برمی‌شمرد. سپس از نسخه‌هایی جادویی برای ‏ترکیب این گیاهان می‌گفت و ادعا می‌کرد این نسخه‌ها از نسخه‌های ماهرترین پزشکان جهان هم ‏بهترند.‏


مرد معرکه‌گیر از کیسه کنفی قهوه‌ای‌رنگ کهنه‌اش ماری بزرگ بیرون ‌کشید و دور گردنش پیچید تا ‏ثابت کند به اذن خداوند آسیبی به او نمی‌رسد. پس از نمایش قدرتش در رام کردن افعی، شروع به چیدن ‏شیشه‌هایی کرد که در آن‌ها عقرب، مارهای کوچک خشک‌شده، لاک‌پشت، پر پرنده و پوست حیوانات ‏وجود داشت و قصه‌هایی کوتاه و ساده درباره نقش این اشیاء در کارهای خارق‌العاده‌اش می‌گفت. از همه ‏صحبت‌ها سر درنمی‌آوردم و عایشه با خنده‌هایی مکارانه آن‌ها را برایم توضیح می‌داد.‏

‏ ‏معرکه‌گیر به آن کارها و اشیا بسنده نکرد، بلکه یکی از مردهایی را که کنارش ایستاده بودند صدا ‌کرد ‏و از او خواست برای همه تعریف کند چطور از عقیمی نجاتش داده تا بتواند پس از ده سال ازدواج و ‏ناامیدی از درمان با «طب فرنگی»، بالاخره درمان شود؛ او طب جدید را با عبارت «طب فرنگی» ‏توصیف می‌کرد تا عبارت «طب عربی» را در مقابل آن بگذارد و ادعا کند می‌تواند با قدرتی که از ‏خداوند برای خدمت به بندگانش گرفته، هر کس به او پناه می‌برد را با این طب درمان کند.‏

او درباره بخت و اقبالی که باعث شده بود معرکه‌اش در آن روز شکل بگیرد می‌گفت، از اینکه طالع ‏خوب مردم گام‌هایشان را امروز به معرکه او کشانده تا مشکلاتشان به دست عبدالله فقیر و حکیم حل ‏شود.‏

کافه نوا

عایشه سفارشش را به جوانک سبزه‌رویی که در کافه کار می‌کرد گفت. گارسن فنجان شیشه‌ای قهوه‌ی ‏سیاه را جلوی عایشه گذاشت و او هم به لهجه مراکشی خواست برایش شیر بیاورند.‏


جلوی من سینی کوچکی گذاشتند که در آن بشقاب بلوری کوچکی به اندازه کف دست با چند ‏دانه بادام و مویز در کنار قوری چای سبز بود؛ قوری شبیه چراغ جادوی علاءالدین بود که آن را ‏می‌مالید تا غول از آن بیرون بیاید.


در قوری را که برداشتم، بخار و عطری شیرین بالا ‌زد که ‏سبک‌بالانه از قوری می‌گریخت؛ مخلوطی از چای سبز و نعناع‌هایی وحشی که تا آن موقع شبیهشان را ‏ندیده بودم. حجم و اندازه نعناع در مراکش تقریباً شبیه برگ‌های ملوخیه است؛ نعناعی متفاوت از نعناع ‏ریز مصر که برگ‌هایی خم‌شده از شرم روستایی دارد، یا نعناع کوهستانی بیروت و دمشق که سرشار ‏از حس تازگی است.‏

در جانم خیال‌هایی با فضاهای کاملاً غیرواقعی از مراکش باقی مانده، گویی این شهرِ زمینی کُپیِ کربنیِ ‏شهری دیگر با همین نام در بُعد چهارم فضاست 

درحالی که رهگذران را تماشا می‌کردم، چای سبز را نوشیدم؛ زنی در دهه پنجم عمر که عبای مغربی ‏به تن داشت با چند کیسه سبزی در دستش به سویی رفت، ماشین‌ها به سرعت گذشتند، بچه‌گداها روی ‏سنگفرش نشسته‌ بودند، مردی سالخورده با مردی دیگر که چندسالی از او کوچک‌تر بود بحث می‌کرد و ‏نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، جوانی با دوست‌دخترش که ظاهری اروپایی داشت از عرض خیابان ‌گذشتند و ‏به سمت کافه ‌آمدند و به مردی که در خیابان بحث می‌کرد نگاه کردند و بعد صورت‌شان را برگرداندند ‏و روی میز روبه‌رویی نشستند.‏


مراکش... مراکش

این است مراکش امروزی. در اتاق هتل، به اندک روزهایی فکر می‌کردم که برای دیدن مراکش کافی نبودند. ‏می‌خواستم کنار آرامگاه سعدیان (قبر السعدیین) بایستم، مناره را ببینم، به آرامگاه المعتمد بن عباد و ‏زنش اعتماد الرمیکیه بروم، به میدان مسجد الفنا برگردم، به معرکه‌ها، به آن فضایی که در هوایش ‏جادویی کهن پراکنده شده. می‌خواستم قصه‌های بیشتری بشنوم، قبل از آنکه به جای دوری بروم.‏

Website by WhiteBeard