این شعرهای عاشقانه که برای اولین بار به فارسی و عربی در سایت رصیف22 منتشر میشوند، برخی از شعرهایی هستند که شاعر موردعلاقهام، نوری الجرّاح برایم میفرستاد؛ شعرهایی که با من سفر میکردند و با من د رتهران و بیروت وارد خانه میشدند. برخی را از میانشان به فارسی ترجمه کرده و بسیاری را در خلوت زمزمه کردهام. اصرارم به نوری برای انتشارشان و گفتوگوهای چندینبارهمان پیرامون نیاز جهان به عشق و شعر و شعر عاشقانه حتى (و بهویژه) در بحبوحههای جنگ و بجران و اندوه، بالأخره به ثمر نشست و حالا شعر، نورش را از این روزنه به ایوان روزهایمان روانه میکند.
راهروی منتهی به اتاقت
نیمروز، پس از یک روز، فریاد پلههاست بهزیر قدمهایت
خاطرهی آنچه به یاد میآورم
گنج هراسان در نوری تابناکتر
گیلاس، تن توست، نبودِ هر چه تیره در باغی
که میگذری
از میان خویش
و غریب میگذرد میان چشمانم
آزمندیام
شاهدانم هدهد و بز کوهی و بلبل فراموشکار
و پوست درخت که نازک و
خواهان جوانه.
برگِ عمیق و سبز تویی
سبز و سبک و پرّان میان پرتوهایی سبک.
اینجا
درِ اتاق توست.
در زندگی، در مرگ
در زندگی و در مرگ
دوستت دارم
تو سلطهی بیداری هستی و
سرکشیِ دل
آشوبِ روز ابدی
و اشیا، آن دم که دگرگون میشوند.
در زندگی و در مرگ
در هولوولای جنون
و در برهههای ظلمات بر ایوان عدم
دوستت دارم
در خیابانِ پر از سنگ و سرباز
و بر سرِ دوراهیِ حیرت
دوستت دارم.
ماه
با دلی تنها
به همهی اتاقها سرمیکشد
اما من
نمیتوانم
تنها با یک زندگی
دوستت بدارم.
با روحِ اولین و روح آخرین که به من بخشیدهاند
گلهای روح را پرپر میکنم و به ابدیت دست مییابم.
در زندگی و در مرگ
در باغهای کینه و در روزهای پر از تردید
و آندم که مردمان، گلهای مسمومشان را میچینند و
دشنه و گلوله و ضربه ردّوبدل میکنند
دوستت دارم.
در زندگی، در مرگ
و در بیداریِ تلخ.
ماه/با دلی تنها/به همهی اتاقها سرمیکشد/اما من/نمیتوانم/تنها با یک زندگی/دوستت بدارم.
دیروز دیدمت
دیروز دیدمت، دیروز دیدمت
در شهر بودی، در شهر بودم
میگذشتی و میدیدمت
میگذشتم و نمی دیدیام
صد پاسبان بر درها
با سلاح و
شانههای ستبر
بالابلند
درهم شکستند
و سایههایی گشتند
پاسدارِ خوابت.
من شعرم را نمیخواهم/جز از آنرو که در روزهایش گام مینهادی
خورشیدی در رود
دیروز خوابت بودم
چلچراغ ثریا بر خوابم: ابد در میان شعلهها
بالشتِ سرگردان بودی
و چشمم بودم که مرا دید میگذرم
و فرو میافتم
میان پرهای خوابت.
باران
رازش را پراکند
و اشتیاق، هزاردستان در جنگل.
دیروز خوابت بودم
و دستم میان پهلویت، خورشیدی در رود.
سرود بیست و یکم
من شعرم را نمیخواهم
جز از آنرو که در روزهایش گام مینهادی و
دریا به تماشایت مینشست.
رصيف22 منظمة غير ربحية. الأموال التي نجمعها من ناس رصيف، والتمويل المؤسسي، يذهبان مباشرةً إلى دعم عملنا الصحافي. نحن لا نحصل على تمويل من الشركات الكبرى، أو تمويل سياسي، ولا ننشر محتوى مدفوعاً.
لدعم صحافتنا المعنية بالشأن العام أولاً، ولتبقى صفحاتنا متاحةً لكل القرّاء، انقر هنا.
انضم/ي إلى المناقشة
مستخدم مجهول -
منذ 5 أيامربما نشهد خلال السنوات القادمة بدء منافسة بين تلك المؤسسات التعليمية الاهلية للوصول الى المراتب...
مستخدم مجهول -
منذ 5 أيامحرفيا هذا المقال قال كل اللي في قلبي
مستخدم مجهول -
منذ أسبوعبكيت كثيرا وانا اقرأ المقال وبالذات ان هذا تماما ماحصل معي واطفالي بعد الانفصال , بكيت كانه...
جيسيكا ملو فالنتاين -
منذ أسبوعرائع. الله يرجعك قريبا. شوقتيني ارجع روح على صور.
مستخدم مجهول -
منذ أسبوعحبيت اللغة.
أحضان دافئة -
منذ اسبوعينمقال رائع فعلا وواقعي